اي عشق تو کيمياي اسرار

شاعر : عطار

سيمرغ هواي تو جگرخواراي عشق تو کيمياي اسرار
اندوه تو ابر تند خون‌بارسوداي تو بحر آتشين موج
خورشيد سپهر ذره کرداردر پرتو آفتاب رويت
غارتگر صد هزار دين‌داريک موي ز زلف کافر تو
صد خرقه بدل شود به زنارچون زلف به ناز برفشاني
چه کفر و چه دين چه تخت و چه دارآنجا که سخن رود ز زلفت
برخاست قيامتي به يکبارتا بنشستي به دلربايي
اکنون من و پشت دست و ديوارآن شد که ز وصل تو زدم لاف
از سر گيرم زهي سر و کاردر عشق تو کار خويش هر روز
چون باد ز دست رفت عطاردستي بر نه که دور از تو